هر چی بخوای

هر چی بخوای

G A L A X Y

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 23
بازدید کل : 35678
تعداد مطالب : 38
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1



the king of the iran:ALIREZA GALAXY

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 23
بازدید کل : 35678
تعداد مطالب : 38
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1


حكايتها

جواني در آرزوي ازدواج با دختر كشاورزي بود.
كشاورز گفت: " برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر را آزاد مي كنم اگر توانستي دم يكي از اين گاوها را بگيري من دخترم را به تو خواهم داد." مرد جوان پذیرفت.

در اولین طويله كه بزرگترين در بود باز شد. باور كردني نبود بزرگترين و خشمگين ترين گاوي كه در تمام عمرش ديده بود. گاو با سمش به زمين كوبيد و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را كنار كشيد تا گاو از مرتع گذشت.

دومين در طويله كه كوچكتر از در قبلی بود، باز شد. گاوي كوچكتر كه با سرعت حركت كرد. جوان پيش خودش گفت: " منطق مي گويد اين گاو را ولش كن چون گاو بعدي كوچكتر است و اين ارزش جنگيدن را ندارد."

سومين در طويله هم باز شد و همانطور كه فكر مي كرد ضعيف ترين و كوچكترين گاوي بود كه در تمام عمرش ديده بود.
پس لبخندي زد و در موقع مناسب روي گاو پريد و دست اش را دراز كرد تا دم گاو را بگيرد امـــــا گاو دم نداشت!!!!

نتیجه: زندگي پر از ارزشهاي دست يافتني است اما اگر به آنها اجازه رد شدن به دهيم ممكن است كه ديگر هيچ وقت نصيب مان نشوند. از این رو سعي كنید:

نتیجه: هميشه اولين شانس را امتحان کنید.

 

مایكل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن كرد و در مسیر همیشگی شروع به كار كرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یك مرد با هیكل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد..
او در حالی كه به مایكل زل زده بود گفت: «تام هیكل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.

مایكل كه تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیكلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد...

این اتفاق كه به كابوسی برای مایكل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایكل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل كند و باید با او برخورد می كرد. اما چطوری از پس آن هیكل بر می آمد؟ بنابراین در چند كلاس بدنسازی، كاراته و جودو و .... ثبت نام كرد. در پایان تابستان، مایكل به اندازه كافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا كرده بود.
بنابراین روز بعدی كه مرد هیكلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیكل پولی نمی ده!» مایكل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟»
مرد هیكلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیكل كارت استفاده رایگان داره.»

" پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید كه آیا اصلاً مسئله ای وجود دارد یا خیر


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: علیرضا تاريخ: 4 شهريور 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to galaxyother.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com